امید آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها
نویسندگان
آمار وبلاگ
چهارشنبه 92 مرداد 16 :: 4:46 عصر :: نویسنده : امید خسروی
بااین که کوه دردم
بااینکه غم زیاده همین که باتوباشم ازسرمم زیاده وقتی لبات بخندن چشات که شاد باشن انگاری که تودنیا نقل ونبات میپاشن!!! می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوائی تا قلب خاموشم نکشد فریاد رو میکنم به خلوت و تنهایی همه شب با دلم کسی می گوید سخت آشفته ای ز دیدارش سبحدم با ستارگان سپید می رود،می رود،نگهدارش من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداها روی مژگان نازکم می ریخت چشم های تو چون غبار طلا
به کودکی گفتند عشق چیست؟گفت:بازی به نوجوانی گفتند عشق چیست؟گفت:رفیق بازی به جوانی گفتند عشق چیست؟گفت:پول وثروت به پیری گفتند عشق چیست؟گفت:عمر به عاشق گفتند عشق چیست؟چیزی نگفت. آهی کشید و سخت گریست!!!!!!
موضوع مطلب : |
||